سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مراقبه\بند ششم\

 

بایزید بسطامی ، خود را ترک کرد ،

به وصال حق رسید.

او در آیینه ی جان خویش نظر کرد ،

خدا را در آیینه یافت.

بایزید شهود کرد که او تجلی بی پایان و

تکرار ناپذیر خداست.

تنها معدودی از آدم ها به مقام شهود

حق در آیینه ی جان خویش می رسند.

همه ی نسان ها بالقوه واجد این

استعداد هستند.

اما در بسیاری از آدم ها صفات عالم صغیر-

خور و خواب و تفرقه- چیرگی

می یابد.

اما خدای گونه گان به مقام بی مقامی

می رسند.

آنها وحدت محض عارفانه اند ،

فهم عاشقنه اند ،

رهایش ناب اند ،

رسته از قیودند ،

عینیت تجلی حق اند ،

جامع صفات متضادند ،

مهار گسیختگان همه ی توان

درونی اند.

مقام اینان را نمی تواند در زبان

متعارف بشری بیان کرد.

نور اینان مدام می تابد ،

چشم نابینای زمان از دیدن نور اینان

عاجز است.

آنگاه که بار جدیت های احمقانه را از

دوش دل بر می گیریم ،

کلمات مان ، شادمان و سبکبال ، بر

امواج زمان می رقصند.

 


+نوشته شده در شنبه 92/4/1ساعت 2:53 صبحتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()
او می آمد از دور . . .

من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد

و به دستان سکوتم قلمی باکره داد .

من از آن شهر سیه صورت پر مکر حزین

ـ به سرایی رفتم ـ

که به من طعم فراموشی یک خاطره داد .

من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد

و مرا قدرت جادویی یک ساحره داد !!

او به من می آموخت : دست در دست کسی بگذارم

که مرا چون گل تک فصل دیاری دیگر !

توی رؤیای خودش حفظ کند . . .

و ز من می آموخت : می توان توی سکوتی دلگیر ، دل به آرام نگاهی خوش کرد .

او می آمد از دور . . .

و بشارت میداد : ” نور در یک قدمی ست “ !

من برایش از غم، او برایم ز گل پیچک ایوان می گفت .

من ز مرگ گل سرخ، او ز گلستان می گفت . . .

او می آمد از دور . . .

تا از این ” در وطن خویش غریبم “ برَهم

و سرودی از نور . . .

که به دستان خزان بار حزینم بدهم . . .

حرف های من و او تا به ابد می آمد !

فرصت اما . . . کوتاه نه به اندازه ی شب های پر از بی کسی ام

که به اندازه ی سر دادن یک واژه ی ” آه“

او می آمد از دور . . .

تا که با من ز سفر های خیالی گوید . . .

و ز دریاهایی . . . که پر از موج وفاداری با ساحل بود .

و تمناهایی . . . که پر از خاطره ی خواستنی باطل بود .

و ز من می آموخت : ـ می توان عاشق شد

ـ می توان رؤیا دید

ـ می توان دل بخشید ، به همانی که ز ره می آید

تا به دستت قلمی تازه دهد !

ـ می توان جایگزین کرد ، تب عشقی را

ـ جای آوارگی عشق غمینی کاذب .

من به او می گفتم، او به من می آموخت

او نگاهم می کرد در دلم غم می سوخت . . .

او می آمد از دور . . .

او می آمد که مرا با خود از اینجا ببرد .


+نوشته شده در شنبه 92/4/1ساعت 2:49 صبحتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()