یاران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سیاه از تیرگی های گنهکاران
ناگهان چون نوعروسی در پرندین پوشش پک سپید تازه
سر بر کرد
شهر اینک دست نیروهای نورانی است
در پس این چهره تابنده
اما
باطنی تاریک دودآلود ظلمانی است
گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید
همتی بی حرف همچون برف می باید.
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنینتو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خوردو
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایداراست
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا کهمن زنده ام ماندگار است
هیچ می دانی چرا چون موج?
در گریز از خویشتن? پیوسته می کاهم؟
-زان که بر این پرده تاریک?
این خاموشی نزدیک?
آنچه می خواهم نمی بینم?
و آنچه می بینم نمی خواهم.
امشب گمانم نم نمک باران بیاید
بوی غریب کاه گل از ایوان بیاید
یک مشت شعرعاشقانه روی میز است
من چای خواهم ریخت تا مهمان بیاید
ای مهاجر قبیله عشق
این بار به دنبال کدام یار درد غربت به دل می خری
ای مهاجر از قبیله جدا نشو ، گرگان درنده در کمینند
دستت را به من بده
تا که شاید کمی از ترس تنهایی رهایی یابم.
هجرت کن به پاکی و محبت به دشت صفا و دریایی وفا
از کویر دل بگذر هجرت کن به دیار عاشقان
دگر نگو ای دستانم از شما گله دارم و ای یار از تو بیزارم.
این بار هجرتت بی صدا بود
بغضی راه نفست را نمی بست
چون تو خود راهی هجرت شدی
و یار قدیمی را با کوله باری از درد
پشت نگاههای بی مفهومت محکوم به مرگ کردی.
ای دستانم از شما گله دارم
که چرا وقت رفتن یار پایی او را نبستید
ای چشمانم از شما گله دارم
که چرا وقت رفتن یار نگریستید
و ای وفا از تو گله دارم
که وفای شب از عشق نیاموختی چرا؟؟