سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توسن سپیده

ای توسن سپیده خونین سخن بگو
وز ظلمت شبانه سنگین سخن بگو

عطر بهار می‌رود از این دیار سرد
ز افتادن شکوفه نسرین سخن بگو

از آن کویر سوخته و شهر بی‌چراغ
زآن قوم بی‌مروت و بی‌دین سخن بگو

ای توسن سپید از آن سرو سرفراز
زآن باب فضل و تشنه لب دین سخن بگو

از زخم لاله‌های اذان‌گوی بی‌قرار
از شربت شهادت شیرین سخن بگو

از آن غروب و شام غریبانه حسین
وز ناله‌های زینب غمگین سخن بگو


+نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 11:48 عصرتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()
گوشواره

خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را
تا قدری التیام دهد گوش پاره را

آتش گرفته گوشه دامان کوچکش
آبی نبود چاره کند این شراره را

از خیمه‌های سوخته تا گود قتلگاه
هاجر شد و دوید به هر سو اشاره را

باران تازیانه و سیلاب سیلی، اشک
تاریک کرده بود نگاه ستاره را

از حال رفت، بوته خاری پناه شد
در خواب دید کودکی و گاهواره را

در خواب دید رفته مدینه و تشنه نیست
لب باز کرد خوردن آبی دوباره را

زینب تمام همسفران را ردیف کرد
گم کرده بود دختر چندم ... شماره را


+نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 11:46 عصرتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()
انتظار

وقتی قرار است برای کسی منتظر باشی باید همیشه منتظر باشی یعنی که انتظار، ساعت و زمان و وقت نمی‌شناسد باید یک فعل پایدار همیشگی و دائمی باشد.

 

برای انجام هر عملی باید تمرین کرد و صبر داشت و اصرار! ، اصرار در انجام تمرین صبر ، ماندن و پوسیدگی نیست! ، صبر سوختن است و چه بگویم از ماندن و سوختن و در خودرفتن...

 

تا به حال منتظر بوده‌ای برای آمدن دوستی؟ هر چه این دوست عزیزتر باشد، به انتظار آمدنش نشستن هم سخت است! سخت که نه تلخ است!  هر قدر که بیشتر دوست بداری بیشتر زجر می‌کشی و انتظار همیشه تلخ است مگر برای...

 

عاشق را به میزان صبرش بر عشق به معشوق پاداش می‌دهند. صبر همان انتظار است. و انتظار زمانی شیرین است که محبت دوستی که به انتظارش نشسته‌ای از زبان گذشته باشد و جایی باشد میان سینه‌هایت و عمیق همچون... آن موقع دیگر انتظار تلخی نیست. شیرین است و لطیف...

 


انتظار زمانی قراری گذاشته می‌شود جنس شوکران می گیرد تلخ و مرگ‌آور اما در نگاه عاشق عشق زمان ندارد هر موقع که دلش خواست می‌آید بی‌خبر و باخبر می‌آید بی‌هیاهو و شلوغ می‌آید مثل باد که نوازش می‌دهد روح را و...

 


گفتند که صبر مقدمه انتظار است. و صبر چیزی نیست که هر کس را توان آن باشد برای صبر باید دلت را بزرگ کنی اندازه دنیا نه بزرگتر اندازه آسمان نه بزرگ کنی اندازه زمان. اگر نشد دلت را اندازه خودت بزرگ کن آن موقع است که می‌توانی در وادی انتظار کسی باشی!! که نه تو هنوز هیچ کسی...

 


برای صبر باید امید داشت! امید... امید و امید و من چه می‌دانم جنس امید چیست چیزی است از جنس معجزه غیر قابل تعریف فقط باید لمسش کرد! باید وقتی جایی میان سیاهی آرام آرام روشن می‌شود بود و دید که امید چیست و من چه ناپاکم برای گفتن از امید...

برای ورود به ساحت عشق باید پاک بود و هر کس را بار ورود نیست به این سرزمین! سرزمین پاکان منتظر که پاکی شرط اول است برای حضور. و پاکی بسی دشوار است و مطاعی است که هر کس دریغ می‌دارد آن را بر حال خود...

 

تو خود حجاب خودی! او آفتاب است! و تو در سایه و نیز ، سایه را نیز از خود وجودی نیست که او بهر وجود آفتاب هست، شده است! برای دیدن آفتاب باید سایه‌ها را کنار زد باید طوفان شد و تمام ابرهای عادات را کنار زد! نور آن‌جا ایستاده است تو خود را به او برسان...

 

برای رفتن باید اهلیت آل آفتاب را پیدا کرد و این کار جز با صبر و امید و انتظار بر آورده نخواهد شد که اگر تو را شرم نباشد از آفتاب او خواهد تابید و تمام روزهایت پر از آبی پاک خواهد شد.


+نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 1:59 صبحتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()
انتظار
خدا کند که بشکند شبی دلم به پای تو    
و کاش چاه می‌شدم که بشنوم صدای تو    
تــو اوج خوب بـودنی، تو حالت سرودنی   
به آسمان رسیده‌ای، کجاست انتهای تو
حضور غیبتت بزرگ، دل نماز را شکست
زمین قیام کرده است به شوق اقتدای تو
بــیــا تـمــام من بـیـا، بـیـا که نذر کرده‌ام
که هر چه دارم از غزل بریزمش به پای تو
بـه انتظار تو دلم نشسته سبز می‌شود
بـیـا بـبـین کـه شاعرم ولی فقط برای تو
 

+نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 12:55 صبحتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()
پرنده یی که پرید

  پرنده یی که پرید 

 به جز غم تو که با جان من همآغوشست
مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه ی چشم منی نمی دانی

 
که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست
قسم به زلف سیاهت چنان پریشانم

 که هر چه غیر تو از خاطرم فراموشست

ز چشمم ای گل مهتاب خفته در پس ابر
چو ماه رفتی و شب های من سیه پوشست

هزار شکر که گر غایبی ز دیده ی ما

غم فراق تو با اشک من همآغوشست

پرنده یی که غزلخوان باغ بود پرید

کنون ز داغ عمش باغ سینه گل جوشست

+نوشته شده در جمعه 89/9/26ساعت 1:40 عصرتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()