من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد
و به دستان سکوتم قلمی باکره داد .
من از آن شهر سیه صورت پر مکر حزین
ـ به سرایی رفتم ـ
که به من طعم فراموشی یک خاطره داد .
من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد
و مرا قدرت جادویی یک ساحره داد !!
او به من می آموخت : دست در دست کسی بگذارم
که مرا چون گل تک فصل دیاری دیگر !
توی رؤیای خودش حفظ کند . . .
و ز من می آموخت : می توان توی سکوتی دلگیر ، دل به آرام نگاهی خوش کرد .
او می آمد از دور . . .
و بشارت میداد : ” نور در یک قدمی ست “ !
من برایش از غم، او برایم ز گل پیچک ایوان می گفت .
من ز مرگ گل سرخ، او ز گلستان می گفت . . .
او می آمد از دور . . .
تا از این ” در وطن خویش غریبم “ برَهم
و سرودی از نور . . .
که به دستان خزان بار حزینم بدهم . . .
حرف های من و او تا به ابد می آمد !
فرصت اما . . . کوتاه نه به اندازه ی شب های پر از بی کسی ام
که به اندازه ی سر دادن یک واژه ی ” آه“
او می آمد از دور . . .
تا که با من ز سفر های خیالی گوید . . .
و ز دریاهایی . . . که پر از موج وفاداری با ساحل بود .
و تمناهایی . . . که پر از خاطره ی خواستنی باطل بود .
و ز من می آموخت : ـ می توان عاشق شد
ـ می توان رؤیا دید
ـ می توان دل بخشید ، به همانی که ز ره می آید
تا به دستت قلمی تازه دهد !
ـ می توان جایگزین کرد ، تب عشقی را
ـ جای آوارگی عشق غمینی کاذب .
من به او می گفتم، او به من می آموخت
او نگاهم می کرد در دلم غم می سوخت . . .
او می آمد از دور . . .
او می آمد که مرا با خود از اینجا ببرد .