سفارش تبلیغ
صبا ویژن
او می آمد از دور . . .

من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد

و به دستان سکوتم قلمی باکره داد .

من از آن شهر سیه صورت پر مکر حزین

ـ به سرایی رفتم ـ

که به من طعم فراموشی یک خاطره داد .

من به یک واهه می اندیشیدم که کسی پیدا شد

و مرا قدرت جادویی یک ساحره داد !!

او به من می آموخت : دست در دست کسی بگذارم

که مرا چون گل تک فصل دیاری دیگر !

توی رؤیای خودش حفظ کند . . .

و ز من می آموخت : می توان توی سکوتی دلگیر ، دل به آرام نگاهی خوش کرد .

او می آمد از دور . . .

و بشارت میداد : ” نور در یک قدمی ست “ !

من برایش از غم، او برایم ز گل پیچک ایوان می گفت .

من ز مرگ گل سرخ، او ز گلستان می گفت . . .

او می آمد از دور . . .

تا از این ” در وطن خویش غریبم “ برَهم

و سرودی از نور . . .

که به دستان خزان بار حزینم بدهم . . .

حرف های من و او تا به ابد می آمد !

فرصت اما . . . کوتاه نه به اندازه ی شب های پر از بی کسی ام

که به اندازه ی سر دادن یک واژه ی ” آه“

او می آمد از دور . . .

تا که با من ز سفر های خیالی گوید . . .

و ز دریاهایی . . . که پر از موج وفاداری با ساحل بود .

و تمناهایی . . . که پر از خاطره ی خواستنی باطل بود .

و ز من می آموخت : ـ می توان عاشق شد

ـ می توان رؤیا دید

ـ می توان دل بخشید ، به همانی که ز ره می آید

تا به دستت قلمی تازه دهد !

ـ می توان جایگزین کرد ، تب عشقی را

ـ جای آوارگی عشق غمینی کاذب .

من به او می گفتم، او به من می آموخت

او نگاهم می کرد در دلم غم می سوخت . . .

او می آمد از دور . . .

او می آمد که مرا با خود از اینجا ببرد .


+نوشته شده در شنبه 92/4/1ساعت 2:49 صبحتوسط مولود | نظرات ()
طبقه بندی: ()