چه چیزی وجود دارد؟
این گفتنی نیست ،
هرگز گفته نشده است
و هرگز گفته نخواهد شد.
راهی دیگر ، جز آن که خودت
تجربه اش کنی ، وجود ندارد.
مرگ ،
تنها با مردن فهمیده می شود
و حقیقت ،
تنها با شیرجه رفتن به اعماق
خویشتن.
هر چه بیش تر زندگی خود را به رقص
درآوری ، الهی تر می شود.
حال مولانا از همرهان سست عناصر به
هم می خورد ، ائ آرزوی شیر خدا را
داشت و رستم دستان. او بیزار بود از
سکون و خمودگی .می گفت:«رقصی
چنین میانه ی میدانم آرزوست!»
او در تاریکی به دنبال روشنایی
می گشت و در روشنایی ، چراغ به
دست می گرفت.
روشنایی در تاریکی پنهان است ،
حقیقت ، پنهان است ،
و لطف جست و جوی آن نیز ناشی از
همین پنهانی ست.
حقیقت زیر سر پوشی طلایی پنهان است.
آن سرپوش طلایی که حقیقت را
می پوشاند ، ذهن ماست.
ذهن ، وجود ما را پوشانده است ،
ما زندانی ذهن ایم ،
ما خود را با ذهن هم ذات پنداشتیم ،
بنابراین ، رنج می بریم.
فراتر از ذهن برو ،
آگاه باش که تو عین ذهن خود نیستی.
همین آگاهی ست که سعادت می آورد ،
این آگاهی ، آزادی ست.
پروانه ،
روزها و ماه ها و سال ها را نمی شمارد ؛
پروانه ، لحظه ها را می شمارد.
بنابراین ، عمر یک روزه ی پروانه ، بیش
از عمر هفتاد ساله ی آدم هاست.
هو الحکیم !
در دلم اندوهیست مثل یک کوه بزرگ
و چه سنگین باری روی این شانه بی حوصله ام می افتد
بردباری من ازنا شکیبایی من کمتر نیست ؛ اما
با تو گویم دل من :
هیچ دردی از اینبدتر نیست که تو
دوست بداری همه مردم را
لیک هیچ دل نتپد بهرتو
در هیچ کجا . . .